نشان تجارت - در تماس اول به پدرم گفتم خسارت جزئی است، ساعتی بعد دوباره صحبت کردیم و گفتم اندکی بیشتر از جزئی، چند ساعت بعد دوباره پدرم زنگ زد، اینبار گفتم ساختمان ریزش دارد و ناپایدار است. در چهارمین تماس بالاخره حقیقت را گفتم؛ خانهمان بهشکل کامل تخریب شده؛ نه تنها خانه ما، بلکه کل ساختمان.» اینها را «سینا طوسی»، عضو داوطلب هلالاحمر که تکتک روزهای جنگ دوازدهروزه در تهران مشغول امدادرسانی در خانههای ویرانشده از حملات اسرائیل به ایران بود، میگوید. ساعت ۴ صبح همزمان با آتشبس پدرش از شمال با او تماس گرفت و گفت همسایهها خبر دادهاند انفجاری در حوالی خانهشان رخ داده است.
سینا در تمام طول مسیر تمرین کرد آرام باشد و خودش را نبازد. نیروهای هلالاحمر در کوچه حاضر بودند، گفتند شما را چه کسی اعزام کرده؟ جواب داد: اینجا خانه ماست. همه شوکهشده کنار رفتند و راه را باز کردند، سینا برادرش را دید که سفینه اسباببازی پرتشده بر اثر انفجار از انبار را در دست گرفته بود و گریه میکرد. همزمان با تسلی دادن به برادر، چشمش به خانه و ساعت دیواری بود، همان ساعتی که از کودکی تا همین شب قبل هر بار که بیدار میشد، چشمش به آن میافتاد و بیش از هر شیء دیگری در خانه برایش عزیز بود. بیل مکانیکی آمد و ضربهای به دیوار خانه زد، به یکباره همه خاطرات ویران شد، ساعت دیواری، مجسمه محبوب مادر و هزاران چیز دیگر که ماحصل یک عمر تلاش پدرش از کار نجاری بود.
پنجشنبه، ۲۲ خرداد ۱۴۰۴، در پایگاه هلالاحمر آزادراه تهران-شمال همهچیز عادی بود، نیروهای داوطلب و رسمی تمرینها و کارهای روزمرهشان را انجام دادند؛ چک کردن ماشینها، صحبت درباره حوادثی که در هفته رخ داده و تجزیه و تحلیل آن و کارهای معمول دیگر در پایگاه. شب هم تولد همکارشان «علی شکاری» را برگزار کردند و کمی دیرتر از شبهای قبل خوابیدند. حوالی دو نیمهشب، اما پایگاه و ساکنانش از صدای انفجارهای تهران آژیر شدند. چند نقطه در حوالی آنها مورد اصابت موشک قرار گرفته بود. اولین کار گرفتن اطلاعات اولیه و بعد اعزام نیروها بود. سینا طوسی اولین مأموریت را همان شب رفت. «به محل اصابت در کوهک رسیدیم. سه پیکر قابلمشاهده بودند، یعنی بهراحتی میتوانستیم متوجه شویم در کجا قرار دارند. من حوادث جادهای و کوهستانی زیادی شرکت کردهام، اما هرگز چنین صحنهای ندیده بودم؛ اینکه بدن یک نفر تکهتکه شده و حالت سوختگی هم داشته باشد.
همانوقت دیدیم از زیر آوار در نقطهای دود بلند میشود. کپسول آتشنشانی را خالی کردیم، ولی آتش مهار نمیشد. یک ساعتی درگیر بودیم و بالاخره با سختی آوار را برداشتیم. دیدیم خانمی که زیر آوار بود، همچنان در حال سوختن است. صحنه دردناکی بود، به خودم میگفتم حقش نبود که بدنش اینگونه بسوزد.»
سینا طوسی از همان دبیرستان شاهد حادثه بود. یکبار در مدرسه دست یکی از هممدرسهایها قطع شد. او دید که چطور مورچهها در باغچه دور انگشت قطعشده جمع شدهاند. در همان مدرسه در یک درگیری یکی از بچهها راکت پینگپنگ را بهصورت دیگری کوبید؛ خون بود که پخش میشد. سینا قبل از درگیری دوم، به بحث امداد علاقهمند شده بود. ازاینرو، وقتی ناظم بتادین را روی صورت فرد زخمی پاشید، گفت این اقدام اشتباه است. یکی از هممدرسهایها که علاقه سینا را به امدادونجات دید و پدرش در هلالاحمر شاغل بود، به او گفت در دورههای امداد این جمعیت شرکت کند. سینا از همان پیشدانشگاهی دورههای کمکهای اولیه را گذراند.
«خانه ما در مرکز شهر است و شاهد انواع و اقسام حوادث رانندگی بودم، همیشه یکی از آرزوهایم این بود که کاش بتوانم کمکی بکنم. اینطور بود که دورهها را دیدم، ابتدا در پایگاه نمایشگاه بینالمللی شروع به کار داوطلبانه کردم و بعدتر به پایگاه پردیس و… رفتم.» بااینحال، همچنان که این امدادگر میگوید، نه تجربه دبیرستان و آن انگشت قطعشده، نه تجربه دیدن آنهمه تصادف در مرکز شهر، یا آنهمه حوادث جادهای با کشتهها و مجروحان بیشمار بهاندازه آنچه در ویرانههای خانههای محلات مختلف تهران میدید، قابلقیاس نیست.
روز دوم یعنی همانوقت که خواهر سینا به بیمارستانی در شمال رفت تا فرزندش را به دنیا آورد، اسرائیل به انبار نفت و پالایشگاه تهران حمله کرد. سینا طوسی فرصت خوشحالی بابت تولد «محمدصدرا» و مزهمزه کردن نقش جدیدش در زندگی، یعنی «دایی سینا بودن»، را نداشت. با همکارانش عازم مأموریت شدند تا اقدامات لازم را انجام دهند. خوشبختانه حادثه تلفات جانی نداشت و به مصدومی که دچار شکستگی پا شده بود، ختم شد. اما امان از روز سوم، روزی که دو عضو هلالاحمر یعنی «مجتبی ملکی» و «امیرحسن جمشیدپور» در آمبولانس مورد هدف قرار گرفتند و شهید شدند. آن روز از سمت دوکوهه یعنی بالای شهرک شهید باقری صدای انفجارهای پیدرپی میآمد.
مجتبی ملکی، مسئول شیفت، اعضا را تیمبندی کرد؛ با توجه به اینکه شیفت سینا برای اعزام نبود و از سویی کسری خواب از دو شب قبل هم داشت، تصمیم گرفت استراحت کند. یک ساعت بعد با صدای انفجارهایی در نزدیکیشان از خواب پرید و متوجه شد اولین گروه به محل انفجار رفتهاند. چند دقیقه بعد اعلام کردند به خودروی دیگری نیاز است. باز سینا به احترام تیمبندی انجامشده توسط مجتبی ملکی در مرکز ماند. «چهارپنج دقیقه بعد مکالمات بیسیم را شنیدم. بهنام حضرتیفرد به مهدی حسینی میگفت مهدی لباست را دربیاور، پهپادها بالای سرمان هستند. صدای انفجار هم میآمد. بهسرعت از اتاق بیرون زدم و گفتم هر کسی میخواهد بیاید، من دارم میروم. شش نفر شدیم و بهسمت دوستانمان رفتیم.» دقایقی بعد آنها به همکارشان «بهنام حضرتیفرد» رسیدند. لباسش خونی بود و تلوتلو میخورد. «گفتم بهنام چی شده؟ گفت بالا بودیم و ما را زدند. گفتم مجتبی کجاست؟ گفت نمیداند. گفتم مهدی کجاست؟ گفت مهدی یک مسیر دیگر را رفته تا ببیند کسی آنجا هست یا نه. همانوقت یکی آمد و گفت ما مجتبی را از دست دادیم و دیگر نیست. گفتم مهدی کجاست، گفتند آن بالا. متأسفانه آمبولانسی که مجتبی ملکی و امیرحسن جمشیدپور در آن بودند، مورد حمله قرار گرفت و آنها به شهادت رسیدند.» این آمبولانس اکنون در میدان «هفتتیر» تهران قرار دارد، پرچم هلالاحمر روی در و بر فراز آن زده شده و هرازگاه مردم شاخه گلی را کنارش میگذارند به یاد دو شهیدشان.
موشکباران دوباره شروع شد. گروه تصمیم گرفت مجروحان را به بیمارستان منتقل کند. اندکی بعد شایعهای هم پخش شد که «مهدی حسینی» به بیمارستان منتقل شده. سینا هم برای اطمینان خاطر بهسمت بیمارستان راه افتاد. خیلی زود متوجه شد مهدی در بیمارستان نیست. «عادت کردهام که خودم را کنترل کنم، اما آنوقت شروع کردم به گریه کردن، چنان گریه وحشتناکی که مردم دورم جمع شدند. امید داشتم مهدی حسینی بیاید و برگردد پیش ما. مردم برایم آب میآوردند و دلداریام میدادند. یک دفعه معجزهای رخ داد. صدایی از بیسیم آمد که میگفت مهدی برگشته پایین. نمیدانم شما تابهحال این حس را تجربه کردهاید یا نه! اینکه در اوج غم دوستی باشید و یکباره با خبر زنده بودن دوست دیگری خوشحال شوید. من چنین حس متناقضی داشتم. عجیب است. خیلی عجیب است.»
سینا خودش را داخل آمبولانس هلالاحمری که از استانهای دیگر آمده بود، انداخت و به راننده گفت او را به محل حادثه ببرد. آنجا مهدی را دید. فردای آن روز گروه سینا پس از سه روز سخت بهواسطه سوختن آمبولانسشان استراحت کردند، اما چه استراحتی! سینا باید سر کارش در شرکت نفت هم میرفت و گاه همراه رئیسش برای بازدید از انبار نفت، پالایشگاه و…، درعینحال پیگیر پارس جنوبی هم بود. «یک پای من شرکت نفت بود و یک پایم در هلالاحمر. در این دوازده روز میانگین خوابم به دو ساعت و نیم رسید. تا میخواستم استراحت کنم، بحرانی اتفاق میافتاد.»
بحرانهایی که سینا طوسی در این دوازده روز درگیرش شد، همه از جنس انفجارهای مهیب بودند. او نتوانست برخلاف همکارانش در سایر گروهها یکی را زنده از آوارها بیرون بکشد تا گوشه لبش لبخندی بنشیند، آنچه این جوان ۳۲ساله عضو داوطلب هلالاحمر دید، تنها مرگ بود و مرگ که از میان دود و سیاهی خودش را به او نشان میداد.
شب آخر جنگ، باز هم در مناطق مختلف در حال انجام مأموریت بود. ساعت سه و نیم برادرش تماس گرفت و گفت اطراف پیچ شمیران و میدان فردوسی انفجاری شنیده شده است. ذهن سینا بهسمت محل کارش در شرکت نفت در میدان فردوسی رفت. نیمساعت بعد پدرش تماس گرفت و از او خواست سری به خانه بزند. گفت همسایهها تماس گرفته و گفتهاند محل اصابت نزدیک خانه آنها بوده. «در مسیر رسیدن به خانه خودمان، بارها با خودم فکر میکردم که اگر چهرهام شکسته و درهم دیده شود، چه تأثیری روی دیگران میگذارد. نگران خانوادهام و واکنش آنان بودم. همزمان با دو نفر از همکارانم به کوچهمان رسیدم. از انتهای کوچه دیدم تیمهای هلالاحمر از مناطق دیگر وارد شدهاند. پرسیدند چرا آنجا هستم. گفتم خانه من است. نیروهای هلالاحمر شوکه شدند. برادرام همانوقت رسید و زد زیر گریه.»
خانه سینا طوسی و خانوادهاش در یکی از طبقات ساختمان سهطبقهای بود و بنایش به ۱۱۰ متر میرسید. از همان روز اول جنگ، سینا مادر و برادر دوقلویش را به شمال فرستاده بود. پدرش اصرار به ماندن داشت، اما روز سوم بعد از شنیدن آنچه بر همکاران سینا گذشته بود، او هم راضی به رفتن شد. هر چه تلاش کردند نتوانستند سینا را هم از تهران خارج کنند، گفت میماند و از خودش مراقبت میکند. کمی بعد یکی دیگر از همسایهها هم رفت. یک خانواده سهنفره، اما در ساختمانشان ماند. این خانواده حالا دو نفره است؛ مرد پس از اصابت موشک و ریختن آوار به کما رفت و پنجشش روز بعد درگذشت. سینا هم اگر مثل شب قبل در خانه مانده بود، در کدام آمار جا میگرفت؟ این را خودش هم نمیداند. آن روز صبح با توجه به اینکه ۳۰ تا ۴۰ درصد بنا تخریب شده و سازه بسیار ناپایدار بود، با بیل مکانیکی خرابش کردند. «من در این ۱۲ روز در حال آواربرداری از مناطق مختلف بودم و آخرین آواربرداری که در آن حاضر شدم، خانه خودمان بود. همه خانههایی که دیدم از اسبابواثاثشان پیدا بود که خانواده چقدر برای جمع کردن ذرهذره آن تلاش کرده، خانه ما هم همین بود. با زحمت بسیار آن را ساخته بودیم، سؤالم همیشه این بود و هست که چرا باید چنین اتفاقی برای این خانوادهها و خانواده ما رخ میداد.»
وقتی فضای داخلی خانهای دههها ساخته میشود، احساس تعلق خاطر به اشیا و خانه هم ذرهذره نشت میکند به جان. ویران شدن یکبارهاش چنگ میاندازد به دل. «ساعت دیواری از ساختمان نیمهویران پیدا بود. به دوستانم نشان دادم و گفتم از کودکی چشم که باز کردم، این ساعت روی دیوار خانهمان بود. علاقه زیادی به آن داشتم. کاش میتوانستم آن را بردارم یا مجسمه کوچکی که گرچه قیمتی نداشت، اما مادرم آن را دوست داشت. برادر بزرگم همان وقت سفینهای که اسباببازی کودکیاش بود و بر اثر انفجار از انبار به بیرون پرت شده بود را در کوچه دید. آن را به دست گرفت و گریه کرد. کنارش نشستم و گفتم کاری نمیشود کرد.»
با از دست رفتن خانه، «سید محمود طوسی» نجار ۷۵ساله، «زهرا خلیلنژادی» ۷۰ساله و خانهدار، سید سعید و سینا طوسی ۳۲ساله به یکباره بدون خانه شدند. سینا البته خبر را یکباره به آنها نداد. «اولش گفتم خسارت جزئی است، بعد گفتم کمی بیشتر شده. چند ساعت بعد گفتم ساختمان ریزش دارد و ناپایدار است و دست آخر گفتم که خانه تخریب شده. مادرم سال قبل جراحی پیوند کلیه و پدرم سابقه عمل قلب باز داشت. پدرم به مادرم گفت در شمال بماند و خودش راه افتاد.
او تکتک وسایل خانه را به زحمت و عرق جبین خریده بود. جای خالی خانه را که دید، بیقرار شد. برادرم دلداریاش میداد که مهم این است که کسی صدمه ندیده. کمکم آرام شد. مادرم هم که آمد گفت پذیرفتم دیگر چیزی نداریم. ما را در هتلی در شیان اسکان دادند و درنهایت به هتل پارس در خیابان فخر رازی منتقل شدیم. بهجای خانه خودمان حالا در یک فضای ۳۰متری هستیم. سه تخت در کنار هم و یک تخت در اتاق دیگر. منتظریم ببینیم چه میشود. میگویند اولویت با کسانی است که در و پنجرههایشان شکسته و خانههایشان خسارت جزئی دیده، ما این را میپذیریم و در انتظار نوبتیم تا کی به ما برسد.»
حتی پس از آتشبس نیز جنگ در کابوسهای شبانه ساکنان تهران ادامه داشت و دارد. برای سینا که هر روزش در محل حادثه بود و مرگ در آوارها را شاهد بود، اوضاع چگونه است؟ «دو سه روز اول که این حملات پایان یافت، خیلی سخت بود. من و همکارانم حتی وقتی کامیون سنگین از روی دستانداز رد میشد، یکدفعه میپریدیم و میگفتیم چه اتفاقی افتاده؟ جایی چیزی شده؟ یکیدو روز بعد از آتشبس شروع کردیم به با هم صحبتکردن تا بتوانیم حمایت روانی از هم داشته باشیم و از این فاز بیرون بیایم. اما خواهرم با وجود اینکه همان روز اول جنگ از تهران خارج شد، همچنان این هراس را دارد و بهشکل مداوم اخبار را از شبکههای اجتماعی و… دنبال میکند.»
سینا و دوستانش جز حمایت روانی از همدیگر، روتین دیگری هم دارند؛ رفتن به بهشت زهرا. «قبل از این اتفاقات شاید کدورتی با یکسری از دوستانمان پیش آمده بود، اما الان همگی برادر شدهایم. اعضای پایگاه ما ۴۰ نفر هستند. تقریباً هر روز بعضی از دوستان بهشت زهرا میروند و برای دوستان شهیدمان فاتحه میخوانند. بهعلاوه، هر روز تماسهای مختلفی دارم از دوستانم در هلالاحمر. حتی کسانی که پیشتر فکر میکردم با آنها کدورت یا ناراحتی دارم، روزانه تماس میگیرند و جویای حالم هستند. آنها بارها از من پرسیدهاند که کاری از دستشان برمیآید یا نه. ما خانهمان، محل سکونت و آرامشمان را از دست دادیم، اما محبت دوستان خجالتزدهام کرده است.»
سینا پیامی از یکی از دوستانش به اسم «مجید محمداسماعیلی» را برایم میخواند. پیامی که این دوست در اینستاگرامش گذاشته و بهگفته سینا، چندان تأثیرگذار بود که اشک به چشمانش آورد. این پیام گویی نه از سوی یک دوست بلکه از سمت همه به سینا طوسی داوطلب هلالاحمر نگاشته شده: «در این ۱۲ روز از جان و دل مایه گذاشتی و تمام مدت در حالت آمادهباش بودی. مأموریتهای بسیاری انجام دادی و خودت را برای کشورت و مردمت وقف کردی. خدا را شکر که سالمی و در کنار مایی. دیدن خانهات در این وضعیت بسیار دشوار است، اما تو قوی ماندی و ایستادی. مدیریت خانوادهات و پیگیری امور را برعهده گرفتی. از تو آموختم که باید مرد ماند، حتی در سختترین شرایط.»