کد خبر: ۳۱۸۴۰
۱۳:۲۰ -۰۶ مرداد ۱۴۰۰
روایتی از زندگی غم‌انگیز کتایون دختری که به خاطر رابطه نامشروع زندگی‌اش تباه شد.

نشان تجارت - دیگه حرفاتو باور نمی‌کنم «آرش»! تو یه دروغگوی تمام عیاری. تو یه بیماری. می‌دونی، عقده داری که دیگران بهت توجه کنن و تو لذت بری! هر وقت بهت گفتم بعضی از دوستام و فامیل تو رو با یه زن یا دختر جوون تو کافی شاپ و جا‌های دیگه دیدن، قشقرق به پا کردی و گفتی نه! همچین چیزی امکان نداره. اونایی که این حرفا رو بهت می‌زنن چشم دیدن خوشبختی ما رو ندارن و برای همین این حرفا رو می‌زنن! به تلفنای وقت و بی وقتت مشکوک شدم و اعتراض کردم، اما طوری باهام برخورد کردی که دیگه جرات نکردم درباره ش حرفی بزنم. من چهارده سال تو خونه تو، همه رفتاراتو دیدم و تحملت کردم. تو شوهر من بودی و من با بی غیرتی تموم، همه چیزایی که دیگران درباره تو می‌گفتن رو نشنیده می‌گرفتم امااین بار خودم دیدمت، با چشمای خودم. این بار نمی‌تونی انکار کنی و بگی من نبودم. خودم دیدمت که «گلی» رو سوار ماشینت کرده بوی و با هم می‌گفتین و می‌خندیدین. دیگه نمی‌تونم آرش، دیگه نمی‌تونم به این وضع ادامه بدم… من طلاق می‌خوام…  پدر با حالتی عصبی دستش را در موهایش فرو برد و گفت: «طلاق می‌خوای؟ پس اون همه عاشقی‌ها و دوستت دارم گفتن هات دروغ بود، آره؟ طلاق می‌خوای؟ دیر یادت افتاده جونم، بعد از چهارده سال زندگی طلاقت بدم که چی بشه؟» مادر اسپند روی آتش بود. در حالیکه عرض و طول سال را طی می‌کرد گفت: «طلاقم بده و برو با گلی ازدواج کن. می‌دونی آرش من یه دختر بچه دبیرستانی بودم که تو سرراهم قرار گرفتی و اونقدر از عشق و عاشقی گفتی که حرفاتو باور کردم. من به خاطر رسیدن به تو به خانواده م پشت کردم و متاسفانه همون یکی، دوسال بعد از ازدواج مون به حرف پدرم رسیدم که می‌گفت «نگاه به خوشگلی و قد و قامت آرش نکن. نگاه نکن که از دولتی سر پدرش شرکت داره و وضع مالی ش خوبه. آرش مرد زندگی نیست دخترم!» من به حرف پدرم رسیدم، اما اون موقع ازت یه بچه داشتم و فقط به خاطر دخترم کتایون تو این خونه موندم. موندم و عکس و نامه‌های عاشقانه دخترای جوون رو از جیب کتت پیدا کردم. موندم و جواب تلفن‌هایی رو دادم که تا من بر می‌داشتم و می‌گفتم الو قطع می‌کردن. موندم و از در و همسایه‌ها شنیدم که آرش خان یه دوست دختر جدید پیدا کرده. من همه اینا رو به خاطر کتایون تحمل کردم، اما دیگه نمی‌تونم. آرش، گلی دختر خواهر منه. تو با دختر خواهر مطلقه من رابطه برقرار کردی و اونوقت انتظار داری به روی خودم نیارم؟! می‌دونی البته خیلی هم خوب شد که گلی رو انتخاب کردی، اون مثل من وکسای دیگه نیست که رام حرفات بشه و فریب تور و بخوره. گلی بعد از اینکه شوهر اولش رو حسابی دوشید، ازش طلاق گرفت. همه فامیل می‌دونن گلی زن درست و حسابی نیست وبه همین خاطر خواهرم هم خجالت می‌کشه از اینکه دختری مثل گلی داره. خوب شد، خیلی خوب شد… حالا گلی یک پدری از روزگارت در میاره که اون سرش ناپیدا…» پدر با شنیدن حرف‌های مامان، ناگهان از کوره در رفت و به سمت مادر یورش بود و بعد از سیلی محکمی که به صورتش نواخت چند بار پشت سر هم فریاد زد: «خفه شو… خفه شو…» مادر که شاید انتظار چنین حرکتی را نداشت، چند ثانیه غضب آلود به پدر خیره شد و سپس با غیض آب دهانش را به صورت پدر پرتاب کرد و گفت: «خیلی پستی آرش… تو یه حیوونی!» و پدر برای اینکه دعوایشان بیشتر از این ادامه پیدا نکند و همسایه‌ها سرو صدایشان را نشوند، کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. من آن روز‌ها سیزده سال بیشترنداشتم و در حالیکه از شدت اضطراب ناخن هایم را می‌جویدم به دعوای آن دو خیره شده بودم.  با همان سن و سال کمی که داشتم خوب می‌دانستم این پدر است که مادر را آزار می‌دهد. همه چیز زندگی مان عالی بود؛ ماشین مدل بالا، آپارتمان، ویلای شمال و بهترین امکانات را داشتیم، اما دلمان خوش نبود. از وقتی یادم می‌آید چشمان مادر را خیس اشک و قرمز و متورم دیده بودم. او به قول خودش تاوان عشقش به پدر را پس می‌داد و به خاطر من چاره یی جز سوختن و ساختن نداشت. راستش گاهی از این حرف مادرم که «اگه تو نبودی من تا حالا صدبار از بابات طلاق گرفته بودم» به شدت افسرده و غمگین می‌شدم و آرزو می‌کردم که‌ای کاش من هیچ وقت به دنیا نمی‌آمدم تا مادرم مجبور به عذاب کشیدن نمی‌شد.  فردای همان شب بود که خاله- مادر گلی- با گریه به خانه مان و به مادر گفت: «به خدا شرمنده تم آبجی. من اصلا فکر نمی‌کردم گلی بخواد قاپ شوهر تو رو بدزده!» و مادر در حالیکه مانتویش را می‌پوشید گفت: «مقصر گلی نیست. مقصر شوهر نامرد منه. آرش خیلی قبل‌تر از این برام مرده بود!» مادر همان روز درخواست طلاق داد و وقتی پدر به خانه آمد به او گفت: «من امروز رفتم دادگاه آرش. چاره ایی ندارم جز اینکه اینجا بمونم تا نوبت دادگاهمون بشه!» و پدرکه انگار در این سال‌ها جز صبوری از مادر چیزی ندیده بود گفت: «من طلاقت نمی‌دم. این پنبه رو از گوشت در بیار عزیزم، من طلاقت نمی‌دم! آره حق با توئه، من گلی رو دوست دارم و اونو به عقد موقت خودم دراوردم، اما اون هیچ وقت نمی‌تونه جای تو رو برام پر کنه. تو زن خونه منی و من هیچ وقت از تو جدا نمی‌شم!» دادگاه رفتن‌های پدر و مادر چند ماهی کش و قوس پیدا کرد و از آنجایی که مادرم نتوانست پدر را متهم کند، رای طلاق صادر نشد، اما‌ای کاش پدر، مادر را طلاق می‌داد تا آن اتفاق نمی‌افتاد… مادر در حیاط خانه پیت بنزین را روی خودش خالی کرد و کبریت را کشید. جرقه کوچک کبریت ناگهان تبدیل به کوهی ازآتش شد و همه وجود مادرم رادر برگرفت و تا پدرم و همسایه‌ها به دادش برسند، سوخت و جا در جا مرد… من کوچک بودم، اما خودم را در مرگ مادرم مقصر می‌دانستم و شب و روز گریه می‌کردم. بعد از فوت مادرم دیگر مدرسه نرفتم و خودم را در خانه حبس کردم. بعد از چهلم مادر پدرم گلی را به خانه آورد و از همان بدو ورودش به خانه، جنگ و جدل بین من و او آغاز شد.  گلی زن بی بند و باری بود که هر کاری دلش می‌خواست آزادانه انجام می‌داد و برایم جای سوال داشت که چرا پدر به هیچ کدام از رفتار‌های گلی اعتراض نمی‌کند. گلی هر روز ساعت‌ها پای تلفن می‌نشست و با دوست پسرهایش صحبت می‌کرد و من وقتی جریان را به پدرم می‌گفتم به حمایت از گلی کتکم می‌زد و می‌گفت: «تو کار که به تو مربوط نیست، دخالت نکن!» البته پدر حق اعتراض هم نداشت. او خودش هم مرد بی قید و بندی بود و نمی‌توانست گلی را از کاری که خودش انجام می‌داد، منع کند.  من از گلی متنفر بودم و آنقدر در دو سالی که با هم زندگی کردیم آزارش دادم که یک شب وقتی پدر به خانه آمد، گلی با گریه گفت: «من دیگه نمی‌تونم کتایون رو تحمل کنم!» شاید باورش سخت باشد، اما پدر بعد از شنیدن حرف‌های گلی و در حالیکه ساعت نه و نیم شب بود، به حمایت از همسر روشنفکرش! و برای تنبیه کردنم، مرا از خانه بیرون کرد. او می‌دانست من جایی برای رفتن ندارم و تصور می‌کرد بعد از چند ساعت پشت در ماندن، دوباره به خانه برمی گردم و به دست و پای خودش و گلی می‌افتم که مرا ببخشند، اما این کار را نکردم. ترس وجودم را پر کرده بود، اما آوارگی را به دوباره نزد پدر و گلی برگشتن ترجیح می‌دادم. بی هدف در خیابان‌ها قدم می‌زدم. حتی یک هزار تومانی هم در جبیم نداشتم. کوچکتر و بی تجربه‌تر از آن بودم که بدانم و درک کنم همان یک شب بیرون از خانه ماندن چه بلایی بر سرم خواهد آورد و چگونه زندگی ام را بر باد فنا خواهد داد…  به گمانم نیمه‌های شب بود و من در یک خیابان خلوت پرسه می‌زدم که ماشین مدل بالایی جلوی پایم ترمز کرد. راننده زن میان سالی با ظاهری آراسته بود و با لبخند مهربانش مرا به سوار شدن دعوت می‌کرد. حسابی سردم بود و پاهایم بس که پیاده راه رفته بودم درد می‌کرد. به زن بودن راننده اعتماد کردم و سوار ماشینش شدم. زن که نامش «طوبی» بود خیلی زود توانست اعتماد مرا جلب کند و من خیلی زود سفره دلم را نزدش گشودم.  طوبی آن شب مرا به خانه اش برد و شام مفصلی برایم آورد و یکی از اتاق‌های خانه اش را برایم آماده کرد تا بخوابم. طوبی با من مهربان بود و می‌گفت مرا مانند دختر خودش دوست دارد و من فریب حرف‌ها و ظاهر مهربانش را خوردم و همانجا ماندم. بعد از چند روز میهمانی و در خانه طوبی خوردن و خوابیدن فهمیدم که اوضاع ازچه قرار است و طوبی در ازای آن همه مهربانی چه انتظاراتی از من دارد. من کسی را نداشتم و دلم نمی‌خواست دوباره نزد بابا و گلی برگردم. من از بابا و گلی که مسبب مرگ مادرم بودند متنفر بودم. مجبور بودم همانجا نزد طوبی بمانم و هر کاری که از من می‌خواست انجام دهم.  او دخترکان زیادی همچون من را در اختیار داشت و از این طریق پول و پله‌ای بهم زده بود. طوبی در ازای فروختن ما پول خوبی به جیب می‌زد مبلغ ناچیزی به ما می‌داد. دو سال از بودن در خانه طوبی می‌گذشت و قرار بود مرا برای کار به دبی بفرستد اما… من ایدز گرفته بودم. یکی از همان شب‌هایی که طوبی مرا در ازای پول زیادی فروخته بود، این هیولای لعنتی وارد خونم شده بود. فردای همان شب آن مردک به طوبی تلفن زده بود و با حالتی جنون آمیز گفته بود آلود به ایدز بوده و خوشحال است از اینکه از یک دختر خیابانی دیگر هم انتقام گرفته. اولش باورمان نمی‌شد، اما وقتی به اصرار طوبی و برای راحت شدن خیالم رفتم و آزمایش دادم، پی بردم که من هم در منجلاب غرق شدم… طوبی همان روز که نتیجه آزمایش را دید مرا از خانه اش بیرون انداخت و من باز هم بی سرپناه شدم، اما این بار با این تفاوت که همه وجودم را خشم و نفرت پر کرده بود. این پدرم بود که مرا به این حال و روز انداخته بود. اگر او به مادرم خیانت نمی‌کرد من هم حالا همچون دختران همسن و سال خودم کنار خانواده ام زندگی می‌کردم نه اینکه… این پدرم بود که مرا به این روز انداخت و من انتقام زندگی تباه شده مادرم و خودم را از مردانی، چون پدرم خواهم گرفت. سزای مردانی، چون پدرم فقط مرگ است، فقط مرگ… مرگ…  منبع: شایانیوز

نشان تجارت - دیگه حرفاتو باور نمی‌کنم «آرش»! تو یه دروغگوی تمام عیاری. تو یه بیماری. می‌دونی، عقده داری که دیگران بهت توجه کنن و تو لذت بری! هر وقت بهت گفتم بعضی از دوستام و فامیل تو رو با یه زن یا دختر جوون تو کافی شاپ و جا‌های دیگه دیدن، قشقرق به پا کردی و گفتی نه! همچین چیزی امکان نداره. اونایی که این حرفا رو بهت می‌زنن چشم دیدن خوشبختی ما رو ندارن و برای همین این حرفا رو می‌زنن! به تلفنای وقت و بی وقتت مشکوک شدم و اعتراض کردم، اما طوری باهام برخورد کردی که دیگه جرات نکردم درباره ش حرفی بزنم. من چهارده سال تو خونه تو، همه رفتاراتو دیدم و تحملت کردم. تو شوهر من بودی و من با بی غیرتی تموم، همه چیزایی که دیگران درباره تو می‌گفتن رو نشنیده می‌گرفتم امااین بار خودم دیدمت، با چشمای خودم. این بار نمی‌تونی انکار کنی و بگی من نبودم. خودم دیدمت که «گلی» رو سوار ماشینت کرده بوی و با هم می‌گفتین و می‌خندیدین. دیگه نمی‌تونم آرش، دیگه نمی‌تونم به این وضع ادامه بدم… من طلاق می‌خوام…

پدر با حالتی عصبی دستش را در موهایش فرو برد و گفت: «طلاق می‌خوای؟ پس اون همه عاشقی‌ها و دوستت دارم گفتن هات دروغ بود، آره؟ طلاق می‌خوای؟ دیر یادت افتاده جونم، بعد از چهارده سال زندگی طلاقت بدم که چی بشه؟» مادر اسپند روی آتش بود. در حالیکه عرض و طول سال را طی می‌کرد گفت: «طلاقم بده و برو با گلی ازدواج کن. می‌دونی آرش من یه دختر بچه دبیرستانی بودم که تو سرراهم قرار گرفتی و اونقدر از عشق و عاشقی گفتی که حرفاتو باور کردم. من به خاطر رسیدن به تو به خانواده م پشت کردم و متاسفانه همون یکی، دوسال بعد از ازدواج مون به حرف پدرم رسیدم که می‌گفت «نگاه به خوشگلی و قد و قامت آرش نکن. نگاه نکن که از دولتی سر پدرش شرکت داره و وضع مالی ش خوبه. آرش مرد زندگی نیست دخترم!» من به حرف پدرم رسیدم، اما اون موقع ازت یه بچه داشتم و فقط به خاطر دخترم کتایون تو این خونه موندم. موندم و عکس و نامه‌های عاشقانه دخترای جوون رو از جیب کتت پیدا کردم. موندم و جواب تلفن‌هایی رو دادم که تا من بر می‌داشتم و می‌گفتم الو قطع می‌کردن. موندم و از در و همسایه‌ها شنیدم که آرش خان یه دوست دختر جدید پیدا کرده. من همه اینا رو به خاطر کتایون تحمل کردم، اما دیگه نمی‌تونم. آرش، گلی دختر خواهر منه. تو با دختر خواهر مطلقه من رابطه برقرار کردی و اونوقت انتظار داری به روی خودم نیارم؟! می‌دونی البته خیلی هم خوب شد که گلی رو انتخاب کردی، اون مثل من وکسای دیگه نیست که رام حرفات بشه و فریب تور و بخوره. گلی بعد از اینکه شوهر اولش رو حسابی دوشید، ازش طلاق گرفت. همه فامیل می‌دونن گلی زن درست و حسابی نیست وبه همین خاطر خواهرم هم خجالت می‌کشه از اینکه دختری مثل گلی داره. خوب شد، خیلی خوب شد… حالا گلی یک پدری از روزگارت در میاره که اون سرش ناپیدا…» پدر با شنیدن حرف‌های مامان، ناگهان از کوره در رفت و به سمت مادر یورش بود و بعد از سیلی محکمی که به صورتش نواخت چند بار پشت سر هم فریاد زد: «خفه شو… خفه شو…» مادر که شاید انتظار چنین حرکتی را نداشت، چند ثانیه غضب آلود به پدر خیره شد و سپس با غیض آب دهانش را به صورت پدر پرتاب کرد و گفت: «خیلی پستی آرش… تو یه حیوونی!» و پدر برای اینکه دعوایشان بیشتر از این ادامه پیدا نکند و همسایه‌ها سرو صدایشان را نشوند، کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. من آن روز‌ها سیزده سال بیشترنداشتم و در حالیکه از شدت اضطراب ناخن هایم را می‌جویدم به دعوای آن دو خیره شده بودم.

با همان سن و سال کمی که داشتم خوب می‌دانستم این پدر است که مادر را آزار می‌دهد. همه چیز زندگی مان عالی بود؛ ماشین مدل بالا، آپارتمان، ویلای شمال و بهترین امکانات را داشتیم، اما دلمان خوش نبود. از وقتی یادم می‌آید چشمان مادر را خیس اشک و قرمز و متورم دیده بودم. او به قول خودش تاوان عشقش به پدر را پس می‌داد و به خاطر من چاره یی جز سوختن و ساختن نداشت. راستش گاهی از این حرف مادرم که «اگه تو نبودی من تا حالا صدبار از بابات طلاق گرفته بودم» به شدت افسرده و غمگین می‌شدم و آرزو می‌کردم که‌ای کاش من هیچ وقت به دنیا نمی‌آمدم تا مادرم مجبور به عذاب کشیدن نمی‌شد.

فردای همان شب بود که خاله- مادر گلی- با گریه به خانه مان و به مادر گفت: «به خدا شرمنده تم آبجی. من اصلا فکر نمی‌کردم گلی بخواد قاپ شوهر تو رو بدزده!» و مادر در حالیکه مانتویش را می‌پوشید گفت: «مقصر گلی نیست. مقصر شوهر نامرد منه. آرش خیلی قبل‌تر از این برام مرده بود!» مادر همان روز درخواست طلاق داد و وقتی پدر به خانه آمد به او گفت: «من امروز رفتم دادگاه آرش. چاره ایی ندارم جز اینکه اینجا بمونم تا نوبت دادگاهمون بشه!» و پدرکه انگار در این سال‌ها جز صبوری از مادر چیزی ندیده بود گفت: «من طلاقت نمی‌دم. این پنبه رو از گوشت در بیار عزیزم، من طلاقت نمی‌دم! آره حق با توئه، من گلی رو دوست دارم و اونو به عقد موقت خودم دراوردم، اما اون هیچ وقت نمی‌تونه جای تو رو برام پر کنه. تو زن خونه منی و من هیچ وقت از تو جدا نمی‌شم!» دادگاه رفتن‌های پدر و مادر چند ماهی کش و قوس پیدا کرد و از آنجایی که مادرم نتوانست پدر را متهم کند، رای طلاق صادر نشد، اما‌ای کاش پدر، مادر را طلاق می‌داد تا آن اتفاق نمی‌افتاد… مادر در حیاط خانه پیت بنزین را روی خودش خالی کرد و کبریت را کشید. جرقه کوچک کبریت ناگهان تبدیل به کوهی ازآتش شد و همه وجود مادرم رادر برگرفت و تا پدرم و همسایه‌ها به دادش برسند، سوخت و جا در جا مرد… من کوچک بودم، اما خودم را در مرگ مادرم مقصر می‌دانستم و شب و روز گریه می‌کردم. بعد از فوت مادرم دیگر مدرسه نرفتم و خودم را در خانه حبس کردم. بعد از چهلم مادر پدرم گلی را به خانه آورد و از همان بدو ورودش به خانه، جنگ و جدل بین من و او آغاز شد.

گلی زن بی بند و باری بود که هر کاری دلش می‌خواست آزادانه انجام می‌داد و برایم جای سوال داشت که چرا پدر به هیچ کدام از رفتار‌های گلی اعتراض نمی‌کند. گلی هر روز ساعت‌ها پای تلفن می‌نشست و با دوست پسرهایش صحبت می‌کرد و من وقتی جریان را به پدرم می‌گفتم به حمایت از گلی کتکم می‌زد و می‌گفت: «تو کار که به تو مربوط نیست، دخالت نکن!» البته پدر حق اعتراض هم نداشت. او خودش هم مرد بی قید و بندی بود و نمی‌توانست گلی را از کاری که خودش انجام می‌داد، منع کند.

من از گلی متنفر بودم و آنقدر در دو سالی که با هم زندگی کردیم آزارش دادم که یک شب وقتی پدر به خانه آمد، گلی با گریه گفت: «من دیگه نمی‌تونم کتایون رو تحمل کنم!» شاید باورش سخت باشد، اما پدر بعد از شنیدن حرف‌های گلی و در حالیکه ساعت نه و نیم شب بود، به حمایت از همسر روشنفکرش! و برای تنبیه کردنم، مرا از خانه بیرون کرد. او می‌دانست من جایی برای رفتن ندارم و تصور می‌کرد بعد از چند ساعت پشت در ماندن، دوباره به خانه برمی گردم و به دست و پای خودش و گلی می‌افتم که مرا ببخشند، اما این کار را نکردم. ترس وجودم را پر کرده بود، اما آوارگی را به دوباره نزد پدر و گلی برگشتن ترجیح می‌دادم. بی هدف در خیابان‌ها قدم می‌زدم. حتی یک هزار تومانی هم در جبیم نداشتم. کوچکتر و بی تجربه‌تر از آن بودم که بدانم و درک کنم همان یک شب بیرون از خانه ماندن چه بلایی بر سرم خواهد آورد و چگونه زندگی ام را بر باد فنا خواهد داد…

به گمانم نیمه‌های شب بود و من در یک خیابان خلوت پرسه می‌زدم که ماشین مدل بالایی جلوی پایم ترمز کرد. راننده زن میان سالی با ظاهری آراسته بود و با لبخند مهربانش مرا به سوار شدن دعوت می‌کرد. حسابی سردم بود و پاهایم بس که پیاده راه رفته بودم درد می‌کرد. به زن بودن راننده اعتماد کردم و سوار ماشینش شدم. زن که نامش «طوبی» بود خیلی زود توانست اعتماد مرا جلب کند و من خیلی زود سفره دلم را نزدش گشودم.

طوبی آن شب مرا به خانه اش برد و شام مفصلی برایم آورد و یکی از اتاق‌های خانه اش را برایم آماده کرد تا بخوابم. طوبی با من مهربان بود و می‌گفت مرا مانند دختر خودش دوست دارد و من فریب حرف‌ها و ظاهر مهربانش را خوردم و همانجا ماندم. بعد از چند روز میهمانی و در خانه طوبی خوردن و خوابیدن فهمیدم که اوضاع ازچه قرار است و طوبی در ازای آن همه مهربانی چه انتظاراتی از من دارد. من کسی را نداشتم و دلم نمی‌خواست دوباره نزد بابا و گلی برگردم. من از بابا و گلی که مسبب مرگ مادرم بودند متنفر بودم. مجبور بودم همانجا نزد طوبی بمانم و هر کاری که از من می‌خواست انجام دهم.

او دخترکان زیادی همچون من را در اختیار داشت و از این طریق پول و پله‌ای بهم زده بود. طوبی در ازای فروختن ما پول خوبی به جیب می‌زد مبلغ ناچیزی به ما می‌داد. دو سال از بودن در خانه طوبی می‌گذشت و قرار بود مرا برای کار به دبی بفرستد اما… من ایدز گرفته بودم. یکی از همان شب‌هایی که طوبی مرا در ازای پول زیادی فروخته بود، این هیولای لعنتی وارد خونم شده بود. فردای همان شب آن مردک به طوبی تلفن زده بود و با حالتی جنون آمیز گفته بود آلود به ایدز بوده و خوشحال است از اینکه از یک دختر خیابانی دیگر هم انتقام گرفته. اولش باورمان نمی‌شد، اما وقتی به اصرار طوبی و برای راحت شدن خیالم رفتم و آزمایش دادم، پی بردم که من هم در منجلاب غرق شدم… طوبی همان روز که نتیجه آزمایش را دید مرا از خانه اش بیرون انداخت و من باز هم بی سرپناه شدم، اما این بار با این تفاوت که همه وجودم را خشم و نفرت پر کرده بود. این پدرم بود که مرا به این حال و روز انداخته بود. اگر او به مادرم خیانت نمی‌کرد من هم حالا همچون دختران همسن و سال خودم کنار خانواده ام زندگی می‌کردم نه اینکه… این پدرم بود که مرا به این روز انداخت و من انتقام زندگی تباه شده مادرم و خودم را از مردانی، چون پدرم خواهم گرفت. سزای مردانی، چون پدرم فقط مرگ است، فقط مرگ… مرگ…

منبع: شایانیوز

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار
گوناگون