نشان تجارت - واژه تسهیلگری و شغل تسهیلگر این روزها در همه شکل کار و در سطوح مختلف اجتماعی به کار میرود. از مدارس عجیب و رنگارنگ در مناطق برخوردار شهری تا سازمانهای دولتی و خیریهها، این واژه را وارد عناوین شغلی و روشهای اجرائیشان کردهاند. اما خیلی تفاوت است میان تسهیلگر کودک در یک مدرسه طبیعت در مثلا محله قلهک تهران تا تسهیلگر یک سازمان مردمنهاد در دهستان توتان از توابع شهر بنت شهرستان نیکشهر در استان سیستانوبلوچستان.
دغدغههای آدمها متفاوت است و نیازها، تصاویر و فضاهایی که هرکدام از آدمها -بگوییم تسهیلگران- با آن مواجه میشوند با هم فرق عجیبی دارد. در محلات کمتربرخوردار شهری و مناطق دورافتاده روستایی بهویژه در جنوب استان سیستانوبلوچستان اولین چیزی که به صورت شما برخورد میکند، هُرم شدید گرماست و بعد از آنکه چشمتان به نور شدید خورشید بهویژه در تابستان، بهار، پاییز و حتی زمستان عادت کرد، تازه وسعت خاکستری زمین، کوه و دیوار خانهها را میبینید که گاهی نگین ریز سبز چند نخل شاید، از شدت یکنواختی آن کم کند. بعد آدمها را میبینید، با چهرههای اغلب آفتابسوخته که اولِ داستان خیلی معلوم نمیشود چقدر مهربانند و چقدر دلشان بزرگ است و چقدر به زندگی طبقاتی مرکز-پیرامون آشنایی ندارند. هرچند در این جامعه نیز سیستم کاستی از نوع دیگر حاکم است و بد نیست مدام یادآوری کنیم در قرن اینترنت و هوش مصنوعی و حاکمیت رباتها، هنوز آدمها به شکلی میخواهند برتریشان را نشان بدهند.
داستان وقتی شروع میشود که وارد گفتگو میشوید. اگر مشاهدهگر خوبی باشید، خیلی چیزها را با چشم سر میبینید، وگرنه آدمها شروع به صحبت میکنند. از اتفاقاتی در زندگی روزانهشان برایتان تعریف میکنند که حتی تصورش را هم نمیکردید. اگر با زبان محله آشنا نباشید، گاهی خیلی هم بد نیست و به لحاظ انسانی درد کمتری میکشید، اما به لحاظ حرفهای چیز زیادی دستگیرتان نمیشود تا بر اساس آن بتوانید جامعه پیشرو را بشناسید و برای همکاری با آنها وارد برنامهریزی مشخصا مشارکتی شوید. اما وقتی با مردم و محل زندگیشان اخت شدید، تازه متوجه میشوید داستان فقط کاشتن چهار نهال و ساختن یک مدرسه و بیمارستان و تعمیر خانه نیست. اندازه یک دولت باید نیرو، بودجه و اختیارات داشته باشید تا بتوانید یک روستای کوچک را به سطح کمی عادی یک زندگی در سطح همین استان هیچیندار سیستانوبلوچستان برسانید؛ چراکه کل استان با اختلاف چندپلهای از باقی مملکت دارد شلانشلان پیش میرود و این یادداشت قصدی برای پرداختن به تاریخ چراییاش ندارد. شما با یک مأموریت سازمانی مشخص مثلا درباره راهاندازی مراکز آموزش از راه دور وارد یک محله یا روستا میشوید و تمرکزتان لازم است بر تهیه ملزومات این کار باشد؛ اما در مرحله اول با نبود فضا مواجه میشوید، بعد لازم است حامیان مالی را متقاعد کنید در محلهای که رفتهاید اصلا مکان اضافهای برای راهاندازی کلاس و جلسات وجود ندارد و لازم است ساختمان یا اتاقی ساخته شود و بعد بدون اینکه بخواهید، وارد داستان ساختوساز هم میشوید. شاید برخی بگویند «خب ساختوساز را بسپارید به نهادهای همکار متخصص در این حوزه...»، اما متأسفانه با فرایند روبهرشد اداریشدن سازمانهای مردمنهاد، پروسه طرح مسئله تا دفاع پروپوزال و عقد تفاهمنامه و انجام کار از طرف نهاد همکار، فرصت خیلی زیادی از کار شما میگیرد. به عبارتی، یا تابستان تمام میشود یا زمستان یا کودکی بچههای محله!
پس از اینکه ساختمان ساخته شد و تجهیزات تهیه شد، لازم است اول مربی در خود محله آموزش بدهید؛ چراکه اغلب افراد حاضر به حضور در مناطق کمتربرخوردار به عنوان مربی، مدرس و تسهیلگر آموزشی نیستند. راه دور است و اغلب جادهها و خیابانها سنگلاخ است و رانندههای کمی حاضرند در این مسیر جلوبندی ماشینشان را خراب کنند و اگر هم رانندهای دل یکدله کند برای رفتن، هزینه ایابوذهاب مربی و تسهیلگر، حداقل دو تا سه برابر دستمزدی که به ایشان پرداخت میشود، خواهد شد. پرداخت این هزینه در واقع از طرف سازمانهای مردمنهاد، پرداخت هزینه نبود زیرساختی است که متولیاش کاملا مشخص است. این مسیر را با تجربه یک پروژه از یک نهاد ترسیم کردیم، باشد که دیگر سازمانهای مردمنهاد و تسهیلگرانشان تجربههای دیگری را بنویسند.
اما زندگی برای تسهیلگر این مناطق «دلخوش به این مقدار نیست» و کمکم تماسها شروع میشود. البته اگر تسهیلگر خودش قبل از مردم و در حاشیه پروژهای کاملا غیرمرتبط با مأموریت سازمان، از سر دلسوزی و احساسات سراغ این موضوعات نرفته باشد. آدمهایی با بیماریهای لاعلاج و قابل علاج، با فقر و بیکسی، با بیماریها و دردهای روانی و مرتبط با زندگی زناشویی بهویژه برای دختران کمسال، داستانی تازه را برای تسهیلگر آغاز میکنند و گوشی تسهیلگر پر میشود از پیام و عکس و اسکن پرونده پزشکی و نسخه که لازم است به نهادهای همکار ارجاع شود و اغلب هم به این سادگیها نیست. هر نهادی مأموریتی مشخص دارد، به چند بیماری خاص میپردازد و گروه مشخصی از مردم را تحت پوشش قرار میدهد. در این میان یک عده همیشه جا میمانند. یک عده، گروه هدف هیچ سازمانی نیستند. این عده گاه ویژگیهای مشترک مشخصی دارند؛ مثلا شناسنامه ندارند، خیلی فقیرند یا آنقدرها هم فقیر نیستند، محل زندگیشان خیلی پرت و دورافتاده است یا آنقدرها هم خارج از محدوده نیستند. برای خیلی از سازمانهای مردمنهاد و خیریهها و تسهیلگرانشان ممکن است همهچیز خیلی آسان باشد و موضوعات را به چند دسته تقسیم کنند و بنا بر ضرورت به آن بپردازند و خیلی هم با پیچیدگیهای اجتماعی و فرهنگی منطقه درگیر نشوند. این مسئله خیلی هم خوب و حرفهای است، اما بالاخره هر آدم حرفهای مغز و قلب خودش را دارد و هرچقدر هم خودش را راضی کند که بالاخره زندگی این شکلی است و کار است و نباید احساساتی شد، ولی بالاخره یک روز خودش را در کلینیک روانشناسی میبیند با افسردگی و اضطرابی که از تمام جامعه هدفش گرفته و روی شانههایش حمل میکند. هزینه روانشناس دادن، این روزها در مملکت ما رایج شده، اما درباره تسهیلگران اجتماعی در مناطق کمتربرخوردار این یک مکمل شغلی است؛ برای دوام آوردن در محیطی که تابآوری برای مردمانش و بهویژه کودکانش بهشدت پایین است و هر چند وقت یک بار اخبار کودکهمسری، ترک تحصیل، خودکشی و نزاع منجر به مرگ کسی، در کنار اطلاعرسانی مطالب مربوط به مأموریت سازمان، یکی از مهمترین بخشهای گفتگو با جامعه محلی است. نهایت اینکه تسهیلگری در مناطق کمتربرخوردار، زندگی در میان «رؤیاهای مبهم» است و تلاشهای «انءشاالله به نتیجه برسد». البته که لحظههای خوب زیاد دارد و آدمهای توانا و امیدوار زیادی را همراه زندگی میکند. البته که آدمی از ساختن زندگی خسته نمیشود و ما فکر میکنیم این تمام چیزی است که آدم زنده نیازمند آن است، اما در نهایت آدم گوشت و خون است و تحمل یک سرزمین ناامیدی کار آسانی نیست.