
نشان تجارت - شنیده بودم که کرج پیش ترها مهد گلستان بوده و باغستان. تفرجگاهی دلگشا که می شد اندکی را به دور از هیاهوی شهر در آن دمی آسود!
اما چه سود حکم شهر، به نام کوچه های تنگ فقر، بزهکاری، اعتیاد و دزدی خورده و سن آدم های شاد از سانتی متر کوتاهتر!
حالا در خیابانهای این شهر که روزگاری لبریز از عطر بهار بود، امروز بوی تلخ اعتیاد میپیچد و گلستان جوانی دختر و پسرهایش، آرام آرام پژمرده میشوند و نفس شهر را به شماره افتاده انداخته است. اینبار اما به دنبال تهیه گزارشی هستیم از افزایش قابل تامل سیگار و مواد مخدر در بین دختران نوجوان و جوان کرجی.
پلان اول: مرکز تجاری نیکامال
صدای راننده خسته از پشت فرمان با صدای گرفتهای مرا به زمان حال برمی گرداند:« خانم بفرمایید، فلکه اول گوهردشت…»
پیاده می شوم، فلکه اول گوهردشت با سازه معروف نیکامال و پارک سه باندی اش معروف است. مرکز تجاری نیکامال را نگاهی میاندازم، مملو از نوجوانان و جوانان بیهدفی که گاها با لباسهای گران قیمت اما ناموزون، مشغول کشیدن سیگار هستند. گرچه از کنارشان که میگذرید بوهای تندی که به بینی ات میخورد حکایت از آن دارد که اینجا فقط سیگار مصرف نمیکنند!. اکثرشان پر پر به پانزده سال هم نمی رسند اما سر و وضع لباسی و آرایش شان، سن اصلیشان را بیشتر نشان میدهد. اندکی روی نیمکت می نشینم تا بیشتر زیرنظرشان بگیرم.
در چند متری من دخترکی ۱۰-۱۱ ساله؛ سیگاری را با فندک، آنهم خیلی حرفه ای و مردانه روشن می کند و دودش را به طرز عجیبی بیرون می دهد. کمی آنطرف تر پسرکی همسن و سال، با تیشرتی که چند سایز از خودش بزرگتر است (یا به قول خودشان «لش» ) با شلواری فاق آویزان و چند جیب ، دخترک را همراهی می کند. قلبم می لرزد، از جا بلند می شوم، صدای خنده ناموزون، مرا به سمت دیگر نیکامال سوق می دهد. بوی بدی در هوا می پیچد. ناخودآگاه نگاهم از آنها به سمت خانم جوانی که با کالسکه نوزادش در حال عبور از کنارشان است؛ می چرخد. زنی که به صدای بلند قهقهههای جیغ مانند دختران، با عصبانیت معترض میشود اما آنها بی خیال دودحاصل از استنشاق گل را با مهارت تمام بیرون میدهند و در حال و هوایی هستند که هیچ درکی از اتفاقات پیرامون ندارند. موهای زیبا و بلند دخترکان با وضعیت موجود جسمی و روحیشان شبیه معادلههای چند مجهولی است.
به بهانه ورود به داخل مرکز تجاری خودم را به چند پسر و دختری که بی هوا سیگار گل شان را میکشند نزدیک میکنم بوی بد گل اذیتم میکند. هنوز مردد از نزدیک شدنم که صدای یکی از دخترها که مرا در گنگی فضا میقاپد: « میزنی، یا بزنیم.. نزدیک شی، با همین…» و لباس روی شلوارش را بالا می زند و چاقوی بسته به کمر ظریفش را نشان میدهد.
دستپاچه پاسخ میدهم «نه بابا دارم میرم داخل..» «معلومه میری داخل از زل زدنت معلومه، هری برو بچه مثبت، بیدرد» و باز رویشان را برمیگردانند.
کمی آنطرفتر کانکس پلیس وسط فلکه در نزدیک نیکامال خودنمایی میکند. اما انگار پلیس نیز بیخیال موضوع شده و دیگر تمایلی برای ورود به ماجرا و تذکر دادن به این دختر و پسرهایی که حالا آسایش مردم را نیز سلب کردهاند، ندارد!
خودم را به کانکس میرسانم. پلیس میانسالی که بیرون ایستاده با بی حوصلگی پاسخ سلامم را میدهد.
بی مقدمه می پرسم: «آقا اینجا چه خبره، این همه نوجوان، جلوی چشم همه دارند سیگار و گل می کشند و…. »اجازه نمیدهد حرفم را تمام کنم و با دست اشاره می کند که بروم!….
پاسخی که معنایش این است: اگر میخواهی بمان وگرنه شر درست نکن!
پلان دوم: پارک سه باندی
برای اندکی استراحت و نوشیدن چای مسیرم را از نیکامال به سمت پارک سه باندی تغییر میدهم.
از نیکامال تا پارک سه باندی شاید پیاده فقط ۵ دقیقه راه باشد.

پارک سه باندی مرگ خاموش هیاهوی دختران
ساعت حدود هشت شب است و پارک شلوغ است اما نه از خانوادهها، که از نوجوانان و جوانانی که خلوت کشیدن سیگار و مواد مخدر را بر هر تفریح دیگری ترجیح میدهند. دور میزهای سنگی برخی جوانان کلونی تشکیل دادهاند و مشغول بازی شطرنجاند و هر از گاهی با هر حرکت، دوست دخترشان دستی به سرشان میکشند. پاکتهای سیگارشان روی میز بغل صفحه شطرنج نقش ناجی را بازی میکنند از دکه پارک لیوان کاغذی چای را با قند تحویل میگیرم. صاحب دکه جوانی قد بلند و لاغر است، «خانم بنظرم همین جا کنار دکه بشین چاییت رو بخور، البته جسارت نباشهها، اونورتر کمی خطرناکه، پارکه دیگه، هزارجور آدم توش هست. از معتاد بگیر تا بزن بهادر، هیچکی به هیچکی نیست»
سری تکان میدهم به علامت تشکر و آرام راهم را به طرف داخلیترین بخش پارک کج میکنم. پارک هر لحظه بر انبوه جمعیتش اضافه می شود. دسته دسته نوجوان و جوان روی چمنها نشسته و ننشسته مشغول کشیدن موادند. از بویی که در فضا میپیچد مشخص میشود. دخترها و پسرها گیج و منگ به یکدیگر حرف های زننده می زنند. صدای خنده شان بلند است. قصد داشتم از کنارشان رد شوم اما ترس و حالت بیخود آنها،پای رفتن را از من میگیرد. تاچشم کار میکند اوضاع همین است. البته افراد عادی نیز به قصد پیاده روی نیز در پیاده روهای سلامت پارک کم و بیش دیده می شود اما در بخش ابتدایی پارک نه داخل.. فریاد و قهقهه های چند دختر نوجوانان توجهم را جلب می کند. به سمت اشان می روم تا شاید بتوانم هم کلامشان شوم. در مسیر، دختری با لباس هایی عجیب و آرایش غلیظ چهره، تلو تلو خوران، با چند پسر که سرو وضعشان بهتر از او نیست، تلو تلو خوران از کنارم رد می شوند اما همچنان رد بوی تند موادی که زده اند را به جا می گذارند. انگار تازه خودشان را «ساخته »اند.
صدای دخترک که سنش شاید ۱۳-۱۴ سال هم نباشد، موقع دور شدن به سختی و بریده بریده شنیده میشود که می گوید «لامصب علی این چی بود زدیم» و جوابش اما فقط قهقه های است مستانه که دوباره بهانه ای می شود برای حرف هایی که حتی در حریم خصوصی نیز شرم آور باشد چه رسد به پارک و اماکن عمومی!
چایم به نیمه رسیده، کمی می نشینم تا استراحتی کنم و البته نظاره گر رفتار دختران و پسرانی باشم که عملا پارک را قرق کرده اند. صدای قهقهه هایشان که گله گله دور هم جمع شده اند، هر چند دقیقه یکبار آرامش پارک را در هم می کوید. زنی میانسال که به نظر می رسد از اینهمه سرو صدا خسته شده، سرش را از پنجره بیرون آورده و با فریاد می گوید: دیوونه خونه اس این پارک، نه آرامش داریم نه آسایش، نه میتونیم بیایم یه دقه تو پارک. خدا از زمین ورتون داره، آخه مگه شما پدر و مادر ندارید که این وقت شب اینجوری اینجا لش می کنید؟
حرفهایش به مذاق حاضران اما خوش نمی آید و هر کدام جوابی می دهند. دختری که همین چند لحظه قبل با چند پسر از کنارم گذشته بود صدایی کلفت می کند و به تمسخر فریاد می زند:« هی یارو، به تو چه!، دهنتو ببند برو بتمرگ تو خونه ات، اون تن لشتو …».
و زن با جمله «خدا به زمین گرمتون برنه» از پشت پنجره کنار می رود.
چشمانم دو دو می زنند بین حرکات هیستریک مانند نوجوانان پشت میز نشسته زیر آلاچیق ها. گرچه تیپ و قیافه های بسیاری از آنها به قدری موجه است که اگر آنها را اینجا و در حال استعمال سیگار یا مواد نبینی باور نمی کنی که اصلا حتی بلد باشند نخ سیگار را لای انگشتانشان بگیرند، چه رسد به کشیدن گل و مواد مخدر صنعتی. معلوم است که فرزندان خانواده های طبقه متوسط به بالای جامعه هستند. نمی دانم چرا ولی با دیدنم، انگار هیاهویی ترس آور به جان میزگرد شادی چند دختری که کمی آنسوتر از من هستند، افتاده است. شاید برای اینکه این پارک، پاتوق جوانان و نوجوانان آشنایی است که هر شب برای «عشق و حال» به اینجا می آیند و بی مهابا هوار می زنند، خنده های هیسرتیک می کنند، می رقصند، سیگار و گل و …. می زنند و بعد، خمار از مستی پشت سرگذاشتن یک شب «شاد» به خانه هایشان بر می گردند! مسلم است که در چنین نقاطی، ورود یک ناشناس که با نگاهش به دنبال اسکن کردن سرتاپای آنهاست، باعث ترسشان بشود!
چایم به ته می رسد. گوشی ام را از کیفم در می آورم تا تماسی را پاسخ دهم.به طرفم می آیند و یکی از آنها با صدایی که از عصبانیت می لرزد می پرسد:« از ما عکس می گیری؟ یالا یالا.. پاکش کن»
بلند می شوم. سعی می کنم خونسردی ام را حفظ کنم. برای همین لبخندی می زنم و می گویم: ” نه. چرا باید از شماعکس بگیرم؟ اصلا، بیا ببین، …” یکی دیگر از دختران که موهای زیبایش از زیر کلاه خیلی زیبا و ظریف بافته شده بیرون زده با صدای لرزانی می گوید:” یالا پاک کن عکسامونو..وگرنه زنگ می زنم پلیس! به تجربه می دانم که نباید کم بیاورم برای همین می گویم:« آره آره اتفاقا زنگ بزن به پلیس».
در همان حال ولی برای اینکه اعتمادش را جلب کنم، گوشی را به سمتش دراز می کنم تا اگر خواست چکش کند و در همان حال با خنده می گویم :«سیس تون بالاست، سیگار «اسی» هم می کشید.» دختر که بعدا خودش را شقایق معرفی می کند، چیزی حدود ۱۶ تا ۱۸ سال سن دارد انگار که خیالش راحت شده باشد و بخواهد جبران کند، با همان قیافه بچه گانه و آرایش غلیظش پاکت سیگار را سمت من هل می دهد و می گوید: «بفرما یه نخ مهمون ما»
و وقتی می فهمد که سیگاری نیستم، با تمسخر و لحنی که سعی می کند داش مشتی بودنش را برساند می گوید:« حالا نمیخواد کلاس بذاری هممون اولش همینو میگیم بعد یهو می بینی پاکت توجیبمونه. فرت و فرت خاموش روشن خاموش روشن..ببنیم نکنه ماموری، چیزی هستی؟»
یکی دیگر از دختران این جمع ۵-۶ نفری که تیپ پسرانه ای دارد و گلرخ صدایش می کنند، صدایش را کلفت می کند و به تمسخر می گوید: «جون من تا حالا لب به سیگار نزدی؟» وقتی با سر جواب منفی می دهم لحن صدایش تغییر می کند و به تندی می گوید: «وای…. به درک… فقط فاز نصیحت برنداری که اصلا حوصله نداریم».
دود پک عمیقی که به سیگار زده را بیرون می ریزد و در حالیکه می خواهد ادای مادرش را دربیاورد می گوید: «مامانم همیشه میگه،جنس دختر خیلی لطیفه و نباید خودش رو آلوده کنه، چون قراره خیلی چیزها رو با دست خودش تغییر بده. می گه حرمت داره جنس زن… قراره بشه مادر آینده. اه که چقدر بدم میاد از این نصیحتا!… اه… اسگول ها….. خوب لامصبا اگه اینو میدونین حتمن اینو هم بلدین که باس یه زندگی آرومم واسه بچه هاتون درست کنین. نه هی دعوا دعوا دعوا.. خوب یه بارم پیش خودتون بگید این بچه بدبختو که به دنیا آوردیم باس بهش برسیم. نونش به جهنم آرومش که لازم داره حق یه مامان بابای خوب رو داره که….نداره»؟
پکی به سیگار می زند و دود را در فاصله دیگری رو به آسمان خالی می کند و جملات فیلسوفانه اش را اینگونه ادامه می دهد:«میدونی حیف که به حسی می گه آدم خوبی هستی وگرنه اینی که هستم نبودم.اگه نمیدونی بدون، این پاکت سیگار رو از کیف همون مامانه برداشتم که میگه جنس دختر ظریفه…به طعنه و البته شوخی می گویم: فبلسوف هم که هستی!
یکی از دخترها با عجله اشاره می کند بچه ها پاشید دیره اوضاع الانه که خیط بشه.
رو به من می کند و ادامه می دهد:«خانم اگه بخوای بفهمی اینجا چه خبره جرات داری برو ته پارک…»
سیما با تیپ خاصش به من یادآوری می کند:« ببین عزیز کی می گه سیگار بده؟ یه وقتایی سیگار انگار مثل چسب زخم میچسبه به زخما و ناراحتیات. یه ژست قشنگی هم داره ، لم بدی به صندلی کافه و حین خوردن قهوه، سیگار رو لای انگشتات جابه جا کنی و پک بزنی بهش بری فضا….»
به گلرخ می گم: عجیبه… تو که اینقدر فیلسوفانه حرف می زنی، چطور سر از اینجا در آوردی؟ لبخند تلخی تحویلم می دهد و می گوید: چرا فکر می کنید ماها نمی فهمیم؟ پدرم مهندس است و مادرم پرستار. بی پدر مادر که نیستیم! اتفاق میدونی خانم، نسل ما خیلی چیزا رو می فهمه، خیلی چیزا رو هم دایورت می کنه و میزنه به سیم آخر. مامانم میگه از اون ور بوم افتادیم..
ادامه میده:« تو همین پارک چند شب پیش منو مامانم باهم بودیم دیدیم که دختربچه های کلاس ابتدایی فکر کنم ده یازده ساله داشتن همین گل و حشیش رو می کشیدن بدبختا چندتا پسر هم دوره اشون کرده بودن و اونا هم که حال خودشون نبودن .. حالا چه بلایی سرشون آوردن خدا میدونه!.
به لباس هاشون اشاره می کنم و می گویم: خب میرید خونه و لباستون بو می ده، نمی پرسن چرا لباستون بو گرفته؟
«چرا می پرسن ما هم میگیم توی تاکسی راننده کشیده.. یا فلان جا بودیم لباسمون بو گرفته..»
صدای جیغ بلند همراه با گریه ای هیستریک جملات « ۱۸+» از چند متر آنطرف تر یعنی جایی که تاریکی مطلق و درختان دیدش را کور کرده بلند می شود.. دختری ۱۵-۱۶ ساله با وضعیت پوششی نامناسب ظاهری، شیوه تند تند راه رفتن و وضعیت به هم ریخته لباس هایش نشان می دهد که انگار درحال فرار کردن از دست کسی است. توی حال خودش نیست. همانطور که از کنارم رد می شود، انگار بخواهد عقده اش را خالی کند رومی کند به من و می گوید:« چیه؟ آدم ندیدی که زل زدی به من»به زور تلو تلو خوران می رود تا از پارک خارج شود. پسرجوانی که دست در گردن دختری روی صندلی نزدیک من نشسته خنده ای می کند و می گوید: دست خودش نیست. لول لوله… هم نشئه است و هم حسابی حال کرده با ساقی اش. دیدی که چطور جیغ می زد ناکس! تازه کاری….؟ وگرنه می دونستی اینجا، این موارد عادی است! اینجا آخر عشق و حاله! و با دخترک می زنند زیر خنده!
اندکی کنجکاوی آرامش را از من می گیرد به طرف انتهای پارک می روم،ته پارک غوغایی است . پاتوق اصلی ته پارک است. چند نفر چند نفر دختر و پسر در هم می لولند و با آهنگ رپ سرخوشی شان را در صورت هم می پاشند. لباس شان جلوه قشنگی ندارد. قصد نزدیک شدن دارم، اما صدایی مرا سرجای خود میخکوب می کند.
«هی دختر، بیا اینجا ساقی منم، گل، صنعتی سنتی، و… آهان، تیزی, چاقو هم هه » برمی گردم شاید به زور ۱۵ساله است. دخترکی ریز اندام و با لباس های شیک و صورتی پر از پرسینگ از ابرو گرفته تا لب و بینی، گریه ام می گیرد .
مسیر تاریک ته باغ را با سرعت می دوم. احساس می کنم با قمه دنبالم کرده اند.
نزدیک دکه می شوم خیالم راحت میشود.
صاحب دکه صدایش را بلند کرده و مرا مخاطب قرار می دهد:« یعنی شماها چه نفهمایی هستین مگه نگفتم ته پارک خژرناکه همشون تیزی دارن حال خودشون نیستن»
از پارک خارج می شوم..
مسیرم را باز برای برگشت به نیکامال کج می کنم.
کوچه های اطراف پر از کودکان و نوجوانان بی گناهی است که پنهانی مواد مصرف میکنند. از ۹ سال بگیر بیا بالا اکثر شان هم دختر….کافه های اطراف هم دست کمی ندارند.
پلان سوم: زیر پل شاهعباسی؛ شهری در سایه
اما پارک گوهر دشت تنها نقطه آلوده و پر معتاد کرج نیست. این روزها تعداد این نقاط به قدری زیاد شده که دیدنشان برای مردم شهر نیز دیگر تعجبی ندارد. اما بعد از پارک گوهردشت، «زیر پل تاریخی کرج» بی شک بزرگترین کلونی تجمع معتادان این کلانشهر کشور است. اینجا هم پر است از صحنه های تلخ و گزنده بیمارانی که نامشان معتاد است. دختران نوجوان، دانشجویان و حتی کودکانی که در کنار مادران خمارشان نشستهاند و دیگر حسی برای زندگی در وجودشان دیده نمی شود. به قول یکی از دوستان پل تاریخی سیاهی و دودگرفته ای که حالا پاتوقی شده برای معتادان .
در حاشیهی میدان شاهعباسی و محلات کمبرخوردار هم وضع بهتر از پارک گوهر دشت و پل تاریخی شهر نیست! هوا هنوز گرگومیش است. صدای ماشینها از روی پل قدیمی شاهعباسی رد میشود، اما پایینتر، جهانی دیگر جریان دارد. بوی نم، دود و پلاستیک سوخته در هوا پیچیده. طاقهای سنگی و سیاه پل، سایههای خمیدهای بر چهره آدمهایی انداخته که سالهاست سهمی از روشنایی خیابان بالا ندارند.
دخترکی نحیف با موهای ژولیده، کنار پایه سیمانی پل نشسته است. پتو را دور خودش پیچیده و سیگار نصفهای در انگشت دارد. نگاهش سنگین است.
«چیه؟ آدم ندیدی؟ اینجا خونهمونه. نکنه ماموری؟» اینها را او می گوید و دوباره بدون توجه به حظورم سیگارش را دوباره پُک میزند، دودش را آرام بیرون میدهد و ادامه میدهد:« از سرناچاری اینجا می خوابیم. هر شب میترسیم جمعمون کنن. ولی مگه کجا بریم؟ نه جا داریم، نه آدمی مونده که بخوادمون.»می پرسم : چند سالته؟
میخندد، تلخ. «مگه فضولی؟»
ساندویچی که همراه دارم را تعارفش می کنم. می گیرد و شاید به رسم حق شناسی می گوید:«اسمم پریساس. قشنگه نه؟ بیستودو سالمه… بودم، شاید هم کمتر. دو سال پیش دانشجوی روانشناسی بودم. فکر میکردم اومدم دنبال زندگی. ولی خب، زندگی هم دنبال من نیومد. از خونواده فرار کردم که نفس بکشم، حالا اینجام که فقط دود نفس میکشم.»
پل شاهعباسی بالای سرشان قد برافراشته؛ نمادی از گذشته باشکوه و شهری که روزگاری ایستگاه کاروانها بوده. حالا اما زیر همین پل، کاروان دیگری زندگی میکند؛ کاروانی از بیخانمانها، از فرزندان فراموششده شهر.

از تفریح تا تکیهگاه
اما امروز گرایش زنان و بخصوص دختران جوان کرجی به استعمال سیگار و قلیان و مواد مخدر به حدی شیوع و افزایش پیدا کرده که بسیاری از کارشناسان و جامعه شناسان و آسیب شناسان نیز از آن به عنوان یکی از چالش های اجتماعی جدی این کلانشهر یاد می کنند.
حمیدرضا عسکری پژوهشگر و کارشناس آسیبهای اجتماعی یکی از همین کارشناسان است. وی در گفت و گو با «هفت صبح» در تشریح «چرا»یی این پدیده می گوید: استان البرز بهدلیل تنوع بالای قومی و موج مهاجرت، با نوعی تأخر فرهنگی مواجه است؛ پدیدهای که جامعهشناسان آن را نوعی شکاف میان تحولات سریع اجتماعی و سازوکارهای فرهنگی میدانند. در واقع، همانطور که در یک آپارتمان چندفرهنگی، نظم و تفاهم مشترک بهسختی شکل میگیرد، در سطح استان نیز این گوناگونی فرهنگی مانع شکلگیری انسجام اجتماعی پایدار شده است.
وی همچنین می گوید: نتیجهی این وضعیت، بروز چالش در نظم و کنترل اجتماعی و افزایش برخی آسیبهاست. برای نمونه، گرایش زنان و دختران جوان به سیگار و مواد مخدر در البرز بیش از میانگین کشور گزارش شده است. این مسئله تنها به یک عامل محدود نمیشود؛ بلکه حاصل درهمتنیدگی متغیرهای اقتصادی، فرهنگی و روانی است.
الگوپذیری دختران کرجی از همتایان تهرانی
البته در این میان گروهی معتقدند که دلیل افزایش بی سابقه گرایش دختران کرجی به استعمال انواع دخانیات و مواد مخدر، الگو پذیری از دختران تهرانی است. با این حال عسکری این استدلال ها را چندان علمی و اثبات شده نمی داند و می گوید: گاهی شنیده می شود که برخی ها می گویند که، الگوپذیری از تهران باعث بروز چنین آسیب های اجتماعی در حوزه مواد مخدر و دخانیات در میان زنان و دختران البرزی و به طور خاص تر کرجی شده است اما از منظر علمی باید گفت، این موضوع چندان پشتوانه کارشناسی ندارد. وقتی شرایط اقتصادی و اجتماعی، امکان ازدواج، اشتغال و تأمین معیشت را از جوانان سلب میکند، فرد برای فرار از فشار روانی ناشی از ناکامیها، به گریزگاههای کاذب پناه میبرد؛
وی همچنین مدعی است که گریزگاههایی چون مصرف دخانیات و مواد مخدر، نهتنها مشکل را حل نمیکنند، بلکه آن را تشدید نیز میسازند. وی در این زمینه تاکید می کند: ببینید، اصولا، البرز با وجود وسعت جغرافیایی اندک، از نظر انسانی بسیار متراکم و متنوع است. رشد سالانهی جمعیت حدود ۱۰۰ هزار نفری و نداشتن برنامه ای جامع برای الگو سازی برای جوانان و آشنایی آنها با خطرات استعمال دخانیات و مواد مخدر، باعث شده تا انواع آسیبها از جمله همین نوع، بهطور مداوم بازتولید شوند و چرخهی ناکامیهای اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی در این استان تداوم یابد.
این کارشناس آسیبهای اجتماعی همچنین؛ دورهی جوانی را مرز میان شور و شعور میداند. میگوید: «دوره جوانی، بخصوص برای دختران، مقطعی حساس است که در آن هر لغزشی میتواند آیندهای را به قهقرا ببرد. بسیاری از جوانان و بخصوص دختران در جستوجوی استقلال و دیده شدن هستند. در این میان اگر از مسیرهای سالم محروم شوند، ناخواسته به راههایی پناه میبرند که در ظاهر تفریح، اما در باطن تکیهگاهی شکننده هستند! قسمت خطرناک ماجرا، جایی است که مخدر از وسیلهای برای سرگرمی، به پناهگاهی ذهنی بدل میشود؛ پناهگاهی که نه میسازد، بلکه میفرساید »
به اعتقاد او، مقابله با اعتیاد دختران تنها با نصیحت ممکن نیست بلکه توانمندسازی خانوادهها، تقویت گفتوگو میان نسلها و کاهش فشارهای اقتصادی، نخستین گامهای واقعی پیشگیری از این پدیده شوم در بین دختران است.
گزارشگر: مسیحا اقتداریان
منبع: صدای چراغ امیدنیوز