نشان تجارت - طبق بررسیهای انجامشده، قبل از وقوع حادثه، یعنی حدود ساعت شش و هنگام تعویض شیفت، کارگرها در مورد افزایش میزان گاز معدن هشدار داده بودند. اما با بیتوجهی مسئولان به این ماجرا، کارگرهای شیفت بعد مشغول به کار شدند. بعد از آن در ساعت بین هشتونیم یا ۹ شب این انفجار اتفاق میافتد و به بلوک B که در سه کیلومتری یکدیگر بودند هم میرسد و حتی این بلوک هم با وجود مسافت زیاد، فوتی و مصدوم بر جای میگذارد. این درحالی است که احتمالا توجه به درصد گازسنج معدن که باید زیر یک درصد باشد و وجود هواکشهای قدرتمند، مانع از این حادثه میشده است. هرچند تاکنون نیز با وجود پیگیری خبرنگار در معدن، درصد گاز هنگام انفجار اعلام نشده است. پیش از این حادثه هم بارها کارگرها در مورد میزان گاز داخل معدن به مسئولان خود هشدار داده بودند، ولی همچون روز حادثه، با بیتوجهی آنها روبهرو شده بودند.
چادر مشکی را روی صورتش میکشد تا کسی چشمان سرخش را نبیند. از تربتحیدریه خودش را به طبس رسانده تا ردی از همسرش پیدا کند. با چهرهای درهم یک جمله میگوید و آرامآرام از جلوی درِ اصلی شرکت معدن دور میشود: «نشستند تا جنازه همسرم پیدا شود». همان موقع دو ماشین دیگر از راه میرسد. مردان جوان و میانسالی که بازی بدنشان در این گرمای طاقتفرسا نشان از استیصال آنها دارد. حراست مجموعه جلوی آنها را میگیرد تا کسی داخل نرود. مرد میانسال با صدای بلند میگوید: «پسرجان شما بگو ما چه کار کنیم؟ هرکجا میرویم کسی جواب روشنی به ما نمیدهد!».
یکی از نیروهای حراست با تندی خبرنگارها را از این فضا دور میکند، اما صدای این خانوادهها هنوز به گوش میرسد که میگویند: «ما همهجا را گشتیم. فقط بدانیم زنده هستند یا نه!». زن میانسال زیر لب برای خودش نجوایی میکند، وقتی بازوانش را در دست میگیری، به نظر دو استخوان نازک را در مشت گرفتهای که زیر پارچهای نخی مخفی شده است. در چشمان ما خیره میشود: «از دیشب به هر شمارهای که از معدن داشتم تماس گرفتیم، ولی دریغ از یک همدلی و پاسخ. همسرم یک هفته در میان کار میکند. دیروز روز اول کاری هفته جدیدش بود که کاش نمیآمد. من با دو بچه چه کنم؟». مردی کنار ما میآید: «علی محمد رجبیان را یادتان باشد. از اقوام ماست. نمیدانیم الان زنده است یا مرده. بیمارستان، سردخانه، استانداری همهجا را گشتیم».
صدای یکی از نیروهای حراست شنیده میشود که سعی دارد با همدلی شرایط را برای خانوادهها توضیح دهد: «ما نمیدانیم چه افرادی داخل آمبولانس هستند، چون اصلا هیچ ماشین امدادی اینجا توقف ندارد؛ فقط موقع خروج به ما میگویند. یکی دو تا یا سه تا و بعد میروند. شما هم بهتر است به بیمارستان طبس بروید، چون تونل معدن هم همین بغل نیست که بگویم خودتان بروید آنجا پیگیری کنید. به خدا اصلا راهتان نمیدهند». حالا ساعت تقریبا نه صبح را نشان میدهد. حدود پنچ ساعت از حضور ما جلوی درِ اصلی معدن میگذرد که به دلیل ممنوعیت از ورود خبرنگار تمام نیمهشب را همینجا در انتظار تأیید، طی کردیم. اما حالا با پیگیری از حراست مجموعه، اجازه ورود پیدا کردیم و چشمان منتظر همه خانوادهها بدرقه راهمان میشود.
تا چشم کار میکند بیابانی با کوههای زخمی است. تپههایی به رنگ زغال که زیر همه آنها، کانالهای درهمی برای استخراج زغالسنگ نهفته است. چند گیت بازرسی را پشت سر میگذاریم تا به محل اصلی حادثه یعنی بلوک C برسیم. هرچند در بدو ورود مسئولین حاضر در محدوده، ممنوعیتهایی را برای ما به عنوان خبرنگار و عکاس روزنامه وضع کردند؛ اما همین موضوع نشان از شرایط امنیتی حاکم دارد. ما اجازه نزدیکشدن به ورودی معدن را نداریم، اما از فاصله نهچندان دور هم نوار نقالههای روی ریل مشخص است. همانها که در این چند روز بهجای حمل زغالسنگ، جنازه کارگرها را با آن جابهجا میکردند.
چند متر آن طرفتر یک ماشین نعشکش و چند آمبولانس مستقر است. گروهی از کارگران امدادی معدن با صورت و لباسهای سیاه خود در سایه نشستند و منتظرند برای جستوجو آنها را صدا بزنند. آنقدر بیحوصله هستند که هیچکدام تمایلی برای حرفزدن ندارند. کنار آنها نیروهای جوان هلالاحمر با لباسهایی که تیرگی زغال، نشانی از رنگ قرمز آن نگذاشته در حال استراحت هستند. برای مصاحبه با آنها باید از مسئولان مجموعه اجازه بگیریم. جلو میروم. خستگی در صورت تمام آنها نمایان است. پسر جوان با پشت دست روی پیشانی تیره خود میکشد: «ما از پریشب اینجا هستیم و تا الان هیچ استراحتی نکردیم». همان موقع یکی دیگر از آنها کلاه ایمنی را از سرش برمیدارد و با خنده اضافه میکند: «بچهها یکییکی بیهوش میشوند و میافتند. تا همین الان ما ۳۵ جنازه بیرون آوردیم. هرچند ما نباید به شما آماری بدهیم».
در بین آنها، مرد جوانی که از خستگی به تکهچوبی تکیه داده از وضعیت اجساد میگوید که با وجود فاصله سهکیلومتری بین بلوک B و C، اما در بلوک B هم کشته وجود داشته است: «شدت انفجار در بلوک C بدنها را از بین برده بود. با وجود این ما با چهار تیپ که هرکدام سه الی چهار نیرو دارد، شبانهروز در حال کار هستیم». محمد اکبری، یکی از مسئولین هلالاحمر این منطقه از عدد بین ۱۴ تا ۱۵نفری زیر آوار به ما میگوید که براساس بررسیهای تیم امداد به او گفتهاند. در بین این گفتگوها مسئولان حاضر کمکم به ما دستور اتمام کارمان را میدهند؛ هرچند چند دقیقهای بیشتر از حضور ما در این منطقه نمیگذرد. کنار یکی از ماشینهای آمبولانس میروم. خونهای خشکشده که از کف اتاقک حمل بیمار را پوشانده، مأمور آمبولانس میگوید صاحب این خون تمام کرد و مُرد. خودش ادامه میدهد: «بیشتر کارگرهایی که از بلوک C بیرون آوردند، بدنهایشان از بین رفته بود». همان موقع مرد جوانی جلو میآید و مانع ادامه صحبتش میشود و هر دو با هم میروند.
چند دقیقه بعد محمدحسن نامی، رئیس سازمان مدیریت بحران، از راه میرسد و در گفت وگوی خود با «شرق» به عدم سیستم مانیتورینگ این معدن و بیشتر معدنهای کشور اشاره میکند: «باید تمام معادن مانیتورینگ شود و بابت ایمنی آنها به صورت مرتب بازرسی انجام شود. سازمان صنعت و معدن وظیفه دارد به صورت دائم از اینجا بازرسی کند. مسئولین معدن باید به این اطمینان برسند که شرایط داخل معدن برای کارگران اصولی باشد؛ چون هر لحظه امکان دارد داخل معدن اتفاقی بیفتد و مسئول معدن باید همهچیز را مدیریت کند. تمام معدنهای کشور باید سنسور داشته باشد و مانیتورینگ شود؛ درحالیکه تعداد خیلی کمی به این امکانات مجهز است».
هرچند بعد از این گفتگو، درخواست پاسخ از یکی از مسئولان معدن که تمایلی به درج نامش در گزارش نداشت، نتیجه بخش نبود. در آخرین لحظات که ما در معدن حضور داشتیم، از این مسئول در مورد اینکه چرا قبل از وقوع این حادثه از فن قوی استفاده نشده و مسئول مربوطه گازسنج را چک نکرد، گفت: «هر لحظه امکان دارد اتفاقی رخ دهد». حتی در پاسخ به اینکه پیش از این نیز کارگرها از میزان گاز داخل معدن شکایت داشتند و آن زمان هم بیتوجهی شد، با لبخندی ادامه داد: «همیشه همه از مدیران خود گله دارند، مثلا شما از مدیرمسئول خودت، منم از مدیر بالاسری خودم». بعد از گفتن این جمله که «اما اینجا جان کارگر در میان بوده است» حرفش را ادامه میدهد: «هرکسی در شغل خودش با خطراتی مواجه است. شما اطمینان میدهید که هنگام رانندگی چرخ ماشینت خراب نشود».
بعد از آن کمکم برای بازگشت، دوباره راهی این جاده شدیم. راننده معادن مختلف را در راه نشانمان میداد که هرکدام طی این سالها به دلیل ریزش یا انفجار باعث مرگ کارگرها شده است.
شدت گاز بدنش را از بین برده است. جسدش را روی تخت سیمانی غسالخانه خواباندند و با پودر صدر و کافور اندامهای پارهپارهاش را میپوشانند. کارگر جوانی که قرار بود تا چند روز دیگر راهی خانه شود، اما طعمه معدن زغالسنگ شد. جسد حمید آموزگار را از بلوک C بیرون کشیدند و حالا برادرش با چهرهای بهتزده جلوی درِ غسالخانه نشسته تا تن بیجان برادر را به خانه برگرداند.
اینجا غسالخانه باغ رضوان طبس است. جلوی در آن ماشینهای حمل جسد از شهرهای مختلف ردیف شدهاند تا جنازه کارگرهای غیربومی را به شهر خودشان ببرند. راننده این ماشینها تعریف میکند که، چون ماشین مجهز به سردخانه نیست، مجبوریم روی جنازهها یخ بگذاریم و برای همین به دنبال یخ هستیم. خانواده یکی از این کارگران با صورتی پریشان جلو میآید: «خانم خبرنگار، اینها را در روزنامه بنویس! بنویس که با ما چه کردند! حتی پول حمل جنازه عزیزمان را هم خودمان باید بدهیم. از ۱۵ تا ۲۰ میلیون دادیم تا تن بیجانشان را به خانه ببریم. آنهم بدون سردخانه! فقط چند تکه یخ به ما میدهند تا روی آنها بگذاریم!».
کارگرهای دیگر که در انتظار غسل همکار خود هستند جلو میآیند تا هرکدام حرفی بزنند. یکی از مردان میانسال شروع میکند: «شیفت ما تمام شده بود. معدن را گاز گرفته بود و ما گفتیم داخل نیایید، اینجا پر از گاز است، ولی هیچکس گوش نداد. سرپرست گفته بود کار کنید. الان چه کسی جوابگوی این درد است؟». یکی دیگر از کارگرهای جلوی غسالخانه ادامه میدهد: «والله ما گفتیم! اصلا از ترس ریزش و گاز ما سریع جمعوجور کردیم تا بیرون بیاییم. همه اینها را گفتیم، ولی اصلا توجه نکردند. غیر از بچههایی که آنجا در رفتوآمد بودند، ۱۸ نفر دیگر شیفتشان بود». در بین صداهای مختلف که هرکدام حرفی برای گفتن دارند، جوانی با صدای لرزان حرف میزند که صدای بقیه کمتر میشود: «دوربین صداوسیما آمد و گفت ما حرف بزنیم. دهان باز کردیم به ما گفتند نه این حرفها را نزنید! پس ما چه بگوییم؟ ما هیچ امکاناتی نداریم. مثلا یک کیسه خودنجات که نوعی ماسک است به ما دادند که دیدیم همه خراب است». یکی دیگر ادامه حرفش را میگیرد: «خانم، برادرم را از زیر آوار بیرون آوردند. سه تا بچه قدونیمقد و یک توراهی دارد. اگر فقط نیمساعت زودتر خبر میدادند تا کارگرها بیرون بیایند، او الان زنده بود. من به خانواده چه بگوییم؟ بگویم چه اتفاقی افتاد؟ برای چقدر حقوق جانش تمام شد؟».
مرد میانسالی جلو میآید: «از امکاناتی که به ما میدهند، هفتهای سه ماسک معمولی است که هنگام سرماخوردگی میزنیم. البته آنهم بدون فیلترهایی که رویش نصب میشود. بعد باید لاشه همان را تحویل بدهیم تا ماسک جدید بدهند. ما تمام مدت گلویمان سیاه است و سینههایمان خسخس میکند». یکی دیگر از کارگرها با صدای بلند میگوید: «از هر ۲۰ نفر فقط به یک نفر ماسک فیلتردار میدهند. حتی بیشتر ما لباس و کفش هم خودمان میخریم. دیروز هم آقای وزیر آمدند، اما اصلا به حرف هیچکدام ما گوش ندادند و رفتند. میخواستیم بگوییم هواکش و فن معدن را ببینید. اگر شرایط ما استاندارد بود باز هم این اتفاق میافتاد؟ هنوز پیکر علیمحمد رجبیان پیدا نشده. کارگری که ۱۳ الی ۱۵ میلیون حقوقش بود! این حق است؟».
همه با صورتهایی که تهمایه گرد زغالسنگ را نشان میدهد جملهای میگویند از حقوقهای پایین که به ۲۰ میلیون هم نمیرسد تا مشکل حجم بالای گاز معدن که قبلا هم کارگرها بابت آن هشدار داده بودند. آفتاب ظهرگاهی به شکل عمود، روی صورت همه این داغدیدهها میتابد، جنازه را از غسالخانه بیرون میآورند و ماشین حمل جنازه از محوطه دور میشود. کمکم دو مردهشور با لباسهای سرتاپا سفید و چکمههای رنگی بیرون میآیند و روی سکو لَم میدهند. یکی از آنها با لبخند کمرنگی از حجم بالای کارشان در این دو روز میگوید: «خیلی خسته هستیم. دیروز ۳۳ کارگر و امروز چهار نفر دیگر را شستیم. خیلی روز سختی بود. دیروز تا ۹ شب کار کردیم تا جنازه کارگرها آماده خاک شود».
قرار بود همین هفته برای خرید لوازمالتحریر با پدرش راهی بازار شود. منتظر بود تا پنجم مهر برسد تا با هم به خرید بروند، اما نشد. محمدجواد بهشتی یکی از کارگرهای معدنجو است که همه در بیخبری او به سر میبرند. خانه آنها سیاهپوش است، اما میهمانها نمیدانند امید برای پیداشدن او بدهند یا تسلیت برای داغ جوان این خانه. اما آدمهای خانه مرگ او را پذیرفتهاند و فقط منتظرند تا آگاهی برای شناسایی جسد صدایشان کند، همه سیاه پوشیدهاند و هر لحظه این مصیبت را به یاد خودشان میآورند.
اما همسر و پسر هشتساله محمدجواد گوشه دیوار نشستهاند و بدون هیچ حرفی اشک میریزند، هرچند پسر او حتی گریه هم نمیکند و گویی منتظر بازگشت است. یکی از زنهای فامیل دختربچه چندماههای را جلو میآورد «ببین این دختر کوچکش است، حالا آینده این بچه چه میشود؟». همه زیر گریه میزنند و پدرش با موی سفید و لباس سیاه تنش، دستمالی روی صورتش میگیرد تا کسی اشکهایش را که برای داغ فرزند سرازیر میشود نبیند. پسر محمدجواد با صدای آرامی رو به ما میکند، چشمان درشتش، چشمانم را نشانه میگیرد و میگوید: «من دیگر درس نمیخوانم، اگر بابا برنگردد باید به جای او کار کنم. قرار بود حقوق که گرفت، برویم با هم دفتر و مداد اول مهرم را بگیریم. گفته بود پنجم مهر میرویم خرید». همه جملهای میگویند جز همسرش، همه حرفی پرسوز میزنند جز این زن جوان. خواهرهای جوانش اشک روی صورتشان را پاک میکنند و برادر را صدا میزنند. برادری که احتمالا دیگر قدم در این خانه نگذارد. یکی از آنها بین جمع نشسته، دستش را محکم به پاهایش میکوبد که: «در این دو روز چند بار بالای سر جسدها رفتیم تا برادرمان را شناسایی کنیم.
آنقدر اجساد آسیب دیده بودند که هیچکدام قابل شناسایی نبود. داداش نازنینم الان دو روز شده که از او خبر نداریم. تازه ۳۳ سال دارد، با دو تا بچه. هیچکس هم جوابی به ما نمیدهد. دیروز رفتیم دم غسالخانه، گفتیم شاید جنازهای از او پیدا شده باشد که دیدم به بقیه خانوادهها میگفتند کیسه بخرید و برای تحویل جنازههایتان بیاورید».
بیشتر بخوانید: ویدیوی علیرضا قربانی برای دلهای داغدار معدن طبس
برادر کوچک خانه که او هم کارگر معدن است، با چشمان سرخش حرف خواهرش را ادامه میدهد: «من در بلوک b کار میکنم که خبر دادند انفجار رخ داده و من، چون نزدیک در خروجی بودم، زودتر خودم را نجات دادم. آنهایی که بعد از من میخواستند با نفربر بیرون بیایند، همه مسموم شدند». همان موقع گوشی همراه یکی از بزرگان خانه به صدا درمیآید، روی پا میایستد و همه اهالی ساکت میشوند. تلفن را قطع میکند، سرش را پایین میاندازد و از خانه بیرون میرود. جلوی در با صدای آرام میگوید: «گفتند برای شناسایی بروم، احتمالا خودش باشد». در خانه ولولهای سوزناک به پا میشود. همسرش چادر را تا نیمه روی صورت میکشد و نفسزنان، اشک میریزد. خواهرهای محمدجواد به صورت خود میزنند و مردان با گونههای خیس به حیاط خانه پناه میبرند. پسر محمدجواد هم در انتظار پنجم مهر و روز خرید لوازمالتحریر جلوی در خانه، چهارزانو بهتزده مینشیند. با هیچکس حرف نمیزند و دورشدن اقوام برای شناسایی بابا را تماشا میکند.
بعد از انفجار نشت گاز، عدهای کارگر راهی بیمارستان شدند و حالا طبق گفته سوپروایزر بیمارستان مصطفی خمینی طبس به «شرق»: «الان هفت نفر در آیسییو، یکی در سیسییو و دو نفر هم در بخش داخلی هستند. چند نفری هم تا امروز مرخص شدند». یکی از دو کارگری که به بخش بیمارستان منتقل شده، امید سلطانبیان است. کارگری که دو هفته یک بار از کرج به معدنجو میرفته و حالا به دلیل اثر گاز بخش زیادی از حافظه خود را از دست داده است. مادرش میگوید حالا خیلی چیزها را در حافظهاش ندارد. اصلا از روز حادثه چیزی نمیداند. پسر جوان تنها به ما نگاه میکند و در جواب هر سؤالی فقط میگوید یادم نیست.
حتی ساعث شیفت و چگونگی بدشدن حالش را هم در خاطر ندارد و فقط یادش است که در بیمارستان به هوش آمده است. ناخنهای سیاه و خطوط سیاه روی صورتش از کار او در معدن حکایت دارد؛ معدنی که سه سال در آن کارگری کرده و حالا ثمرهای جز فراموشی و آسیب جدی به تنفسش نداشته است. مادرش میگوید: «پزشکان گفتند بهمرور سط a ح حافظهاش بالا خواهد آمد و نیاز به مراقبت دارد؛ چون حتی نامش را هم بهسختی به زبان میآورد». در اتاق کناری مرد میانسالی دراز کشیده که از دستان سیاهش مشخص است کارگر معدن بوده. پرستار جلو میآید و توضیح میدهد که او دارو گرفته و الان خواب است. هوا کمکم رو به تاریکی میرود و در محوطه بیمارستان زنی در انتظار نشسته، خودش را معرفی میکند. همسر علیرضا کدئی، یکی از کارگران معدن که الان در بخش مراقبتهای ویژه بستری است. «همسرم در بخش مراقبتهای ویژه است. گفتند به دلیل فشار ناشی از گاز شرایط خوبی ندارد. ماه اولِ کارش بود، اصلا نمیدانیم حقوقش را میدهند یا نه. الان بیمارستان به ما گفت محل کارش او را حتی بیمه درمانی هم نکرده. از طرفی دکترها میگویند شاید نیاز باشد تا مدتها تحت نظر باشد. نمیدانم بابت همه این هزینهها چه کنم».
صدای اذان کل فضای بیمارستان را پر کرده، زن میانسال با چادر مشکی که به سر دارد، روی یکی از صندلیهای سالن نشسته و با پخش صدای اذان در این راهرو زیر لب ذکری را زمزمه میکند. از او علت حضورش در بیمارستان را میپرسم، با لبهای لرزان و صورت رنگپریده، لبخند بزرگی بر چهرهاش نقش میبندد و میگوید: «برای دخترم، نوهدار شدم.
دختر الان زایمان کرد، ولی هشتماهه بود، خبر معدن را که شنید، کیسه آبش پاره شد. چون سه تا از پسرهای من در معدن کار میکنند که البته آن روز شیفتشان نبود، ولی دخترم ترسید. البته الان پزشک گفت خطر رفع شده، ولی من هنوز نگرانی از تنم بیرون نرفته است. میگویم کاش شنبه از اول شروع میشد و هیچ کارگری هم از بین نمیرفت». بعد از خداحافظی با این مادر میانسال ما راهی تهران میشویم تا روایتگر مرگ کارگرهایی باشیم که برای نان، جان دادند. زیر لب زمزمه میکنم؛ کاش این صبح از نو آغاز میشد، اما میدانم که دیگر بازگشتی در کار نیست و این جانهای گران، تمام شدند.